فکر و قلب

گاهی به باران حسودی می کنم که چگونه بی پروا با آغوش گونه هایت عشق بازی می کند.

فکر و قلب

گاهی به باران حسودی می کنم که چگونه بی پروا با آغوش گونه هایت عشق بازی می کند.

برای خاطر تو...

کسی که با غم تو سوخته و ساخته منم

تو غمارعاشقی عشقشو باخته منم

اونی که درد منو هیچ نمی دونه تویی

کلبه قلب منو کرده ویرونه تویی

تا می خوام از غم تو حرفی با دل بزنم

می گه این مشکلیه که از اون دل بکنم

همه امیدمو توی چشمات می دیدم

ولی جز رنگو ریا دیگه چیزی ندیدم

برای خاطر تو از همه دل بریدم

تواینو نمی دونی چه عذابی کشیدم

تصور...

تصوری داشتم.........
خیال کردم که در کنار ساحل با خدا قدم می زنم
در آسمان تصویری از زندگی خود را دیدم
در هر قسمت دو جای پا دیدم
یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا
وقتی آخرین تصویر زندگیم را دیدم
به جای پا روی شن نگاه کردم
دیدم که چندین زمان در زندگیم فقط یک جای پا بیشتر نیست
برای رفع ابهام از خدا سوال کردم
خدایا فرمودی که اگر به تو ایمان بیاورم، هیچ زمانی مرا تنها نخواهی گذاشت.
دیدم که در سخت ترین لحظات زندگیم فقط یک جای پا بیشتر نیست
چرا در زمانی که بیشترین نیازو داشتم تنهایم گذاشتی
خدا فرمود: فرزند عزیزم
تو را دوست دارم و تنهایت نمی گذارم
در مواقع سخت اگر یک جای پا می بینی
در آن لحظات تو را به دوش کشیدم.

غریبه...

وقتی تو عالم بچه گی نرسیده به بلوغ درست وسط جاده ی زندگی از همه فراز و نشیب هاش

 و پیچ و خماش خسته می شی و دلت می خوادیه گوشه بشینی و دیگه بلند نشی.....درست

 همون موقع است که یه غریبه از راه می رسه و دستتو می گیره تا به خیال خودت بلندت

کنه.....

توی از همه جا بی خبر نمی دونی اونم اومده تا به بهونه ی کمک تورو محکم تر از قبل زمین بزنه

 اونجوری که دیگه نتونی بلند شی....وقتی چشاتو باز می کنی میبینی دوباره همونجا تنهای

تنها روی زمین افتادی و مردم بدون اینکه حتی نگات کنن از کنارت رد می شن.....آره اونوقت

دلت می خواد به این تقدیر لعنتی هرچی فحش بلدی نثار کنی....بری تو یه کنج تاریک اونقدر

تنها بشبنی تا بمیری (غافل از اینکه بعضی وقتا فقط بعضی وقتها آدمای خوب هم پیدا

می شن...)

همون موقع اس که یه دست دوباره به طرفت دراز میشه و توی احمق دوباره دلو دینتو به 

صاحبش می بازی.....و زمزمه می کنی: این مثل بقیه نیست...

افسونگر

گردونه بهار؛ که با صد هزار گل

در صد هزار رنگ

با نور مهر؛ زینت و زیور گرفته بود.

از دره های ساکت پر برف می گذشت.

در دشت های سرد و برهنه؛

در باغ های زرد و خزان دیده؛

می گشت.

زیبا؛ ظریف؛ دختر افسونگر بهار؛

یک شاخه گل به دست؛

هر برگ آن هزار ستاره

بر هرچه می نواخت؛

باغی پر از ستاره و گل می ساخت؛

افسونگری است آیا ؟

یا معجزه است این که ازین شاخه های  خشک؛

سرما چشیده؛یخ زده؛ پژمرده؛

این شاخه های پر گل؛

این برگ های رنگین؛

این باغ های غرق شکوفه؛

این روح؛ این نشاط؛

این ازدحام جاری گنجشک های شاد؛

این بوی عشق؛ بوی امید و نوید و مهر ...

افسونگری است آیا ؟

یا معجزه ست ؟

بر این ظریف زیبا؛ از ما؛ درود باد!

 

جواب شعر کوچه مشیری

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم 

سیل افتاده به خونم

تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی 

بی من از شهر سفر کردی و رفتی 

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم 

تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم 

تو ندیدی...

نگهت هیچ نیافتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه بستم دگر از پای بنشستم

گویا زلزله آمد

گویا خانه فرو ریخت سر من  

بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی

برنخیزد دگر از مرغ پر بسته نوایی

تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی

نتوانم... نتوانم

بی تو من زنده نمانم...

بی تو من...

زنده نمانم.

 

                                                                                                 هما میرافشار

ای امید عبث بی حاصل...

میروم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش بخدا می برم از شهر شما دل شوریده

و دیوانه خویش

می برم؛ تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ گناه شستشویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه

می برم؛ تا ز تو دورش سازم ز تو؛ ای جلوه امید محال

می برم؛ زنده بگورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال ناله می لرزد؛ می رقصد اشک

آه؛ بگذار که بگریزم من از تو؛ ای چشمه جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من به خدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید شعله ی آه شدم؛ صد افسوس که لبم باز بر آن نرسید عاقبت

بند سفر پایم بست می روم؛ خنده به لب ؛ خونین دل می روم؛ از دل من دست بردار

ای امید عبث بی حاصل.

 

بیا پشت آن پنجره

 

خدایا دلم باز امشب گرفته، بیا تا کمی با تو صحبت کنم

بیا تا دل کوچکم را، خدایا فقط با تو قسمت کنم

خدایا بیا پشت آن پنجره، که وا می شود رو به سوی دلم

بیا پرده ها را کناری بزن، که نورت بتابد به روی دلم

خدایا کمک کن که، پروانه شعر من جان بگیرد

کمی هم به فکر دلم باش، مبادا بمیرد ...

خدایا دلم را، که هر شب نفس می کشد در هوایت

اگر چه شکسته، شبی می فرستم برایت