من که به روی خودم نمی آورم٬
گاهی به جای همه ی تنهایی ها لبخند تلخی می زنم که مثلا خدا هست و...
لابد اتفاقی خواهد افتاد... انگار نه انگار که اتفاقها سالهاست که فریبت داده اند.
انگار نه انگار که ترانه های «دوستت دارم»٬ تنها لبخندی گذرا شده است بر دهان کسانی که
می خواهند چیز های دیگری بشنوند.
همان بهتر که خودت را به کوچه ی روزهای نیامده بزنی ثانیه ها را تا انتهای تنهایی بشمری
و به خواب عمیق دوست داشتن بروی...
سلام هدیه جان، نوشته لطیف و قشنگی بود. خوشحالم که هنوز امیدواری به لحظهای، یا به کوچهای به لبخندی ماندگاری که پر از آزادیه...
شاد باشی
سلام وبلاگ قشنگی داری.به منم سر بزن. من لینک شما رو دادم.
وقتی رفت نمیگم کاش نمیرفت.اون بایدمیرفت.قسمت؛حکمت وتقدیر هرسه یاریگرتنهاییم بودند.
وقتی رفت نمیگم گلها پژمردند نه امادیگه همشون زرد شده بودند.
وقتی رفت نمیگم دیگه ستاره ای درنیومد نه اماشب خیلی تاریکترشده بود.
وقتی رفت نمیگم دریادیگه قشنگ نبود نه فقط خیلی مواج شده بود.
وقتی رفت نمیگم آسمون گریه نکرد نه اما این بارمن هم پابه پاش گریه کردم.
وقتی رفت یه جورایی تنهاشدم امامیدونم اون داره به تنهایی من فکرمیکنه.
وقتی رفت خیلی ازم دورشد.شایدبه اندازه همه فاصله های دلتنگی.اما اون همیشه پیش منه.درست کنارم.
فقط کافیه چشماموببندم وفقط یک لحظه تنها یک لحظه نفسم روتوی سینه حبس کنم.
اون وقت اون برای همیشه کنارمه.توتنهاییام وتوی قلب کوچیکم.
سلام
ممنون از اینکه به من سر زدی
من انجام وظیفه کردم