وقتی تو عالم بچه گی نرسیده به بلوغ درست وسط جاده ی زندگی از همه فراز و نشیب هاش
و پیچ و خماش خسته می شی و دلت می خوادیه گوشه بشینی و دیگه بلند نشی.....درست
همون موقع است که یه غریبه از راه می رسه و دستتو می گیره تا به خیال خودت بلندت
کنه.....
توی از همه جا بی خبر نمی دونی اونم اومده تا به بهونه ی کمک تورو محکم تر از قبل زمین بزنه
اونجوری که دیگه نتونی بلند شی....وقتی چشاتو باز می کنی میبینی دوباره همونجا تنهای
تنها روی زمین افتادی و مردم بدون اینکه حتی نگات کنن از کنارت رد می شن.....آره اونوقت
دلت می خواد به این تقدیر لعنتی هرچی فحش بلدی نثار کنی....بری تو یه کنج تاریک اونقدر
تنها بشبنی تا بمیری (غافل از اینکه بعضی وقتا فقط بعضی وقتها آدمای خوب هم پیدا
می شن...)
همون موقع اس که یه دست دوباره به طرفت دراز میشه و توی احمق دوباره دلو دینتو به
صاحبش می بازی.....و زمزمه می کنی: این مثل بقیه نیست...
وبلاگتون عالی بود ....
با اجازه لینکتون کردم ...
هدیه جون ، متن خیلی زیبایی بود . امیدواریم همیشه و در همه مراحل زندگی موفق و پیروز باشی .
سلاااااااام ... من اومدم ... خوبی ؟! ... باشه من میلینکمت ... ولی به شرطی که شمام منو بلینکی!! ... معامله انجامید! ... مرسی از کامنت دونقطه دی! ... من برم بخونم بیام! ...
سلام هدیه جان، ساده و زیبا بود. چه میشه کرد باید امیدوار بود تلاش کرد امتحان کرد دل رو به دریا زد...و از خود هم غافل نبود!
شاد باشی
سلامو خیلی خوب می نویسی. ادامه بده و از رمانتیک نوشتن بکاه. سعی کن سبک نوشتنی مخصوص به خودت ایجاد کنی.
ضمنا یادت نرود انسانه همیشه گرگهایی هستند در لباس میش. فقط گاهی در لباسشان گیر می کنند!!!!!