فکر و قلب

گاهی به باران حسودی می کنم که چگونه بی پروا با آغوش گونه هایت عشق بازی می کند.

فکر و قلب

گاهی به باران حسودی می کنم که چگونه بی پروا با آغوش گونه هایت عشق بازی می کند.

تصور...

تصوری داشتم.........
خیال کردم که در کنار ساحل با خدا قدم می زنم
در آسمان تصویری از زندگی خود را دیدم
در هر قسمت دو جای پا دیدم
یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا
وقتی آخرین تصویر زندگیم را دیدم
به جای پا روی شن نگاه کردم
دیدم که چندین زمان در زندگیم فقط یک جای پا بیشتر نیست
برای رفع ابهام از خدا سوال کردم
خدایا فرمودی که اگر به تو ایمان بیاورم، هیچ زمانی مرا تنها نخواهی گذاشت.
دیدم که در سخت ترین لحظات زندگیم فقط یک جای پا بیشتر نیست
چرا در زمانی که بیشترین نیازو داشتم تنهایم گذاشتی
خدا فرمود: فرزند عزیزم
تو را دوست دارم و تنهایت نمی گذارم
در مواقع سخت اگر یک جای پا می بینی
در آن لحظات تو را به دوش کشیدم.
نظرات 8 + ارسال نظر
سامناک آقایی یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:03 ق.ظ http://samnak.blogsky.com

سلام عالی بود

امیر یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 03:25 ق.ظ http://www.khaterat-e-aseman.blogsky.com

سلام، جالبه زمانی که تو رو دوش خدایی، احساسش نمی‌کنی. وقتی که گذشت یک زمانی برمی‌گردی به عقب فکر می‌کنی یادت می‌افته تو نمی‌تونستی تنهایی به اونجا برسی.
اما خوب بیشتر موقع‌ها یادمون می‌ره وجودشو...
شاد باشی

دریاباری یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:22 ق.ظ http://www.dagh.blogsky.com

هدیه جان .همینگونه با خدابمان وبرو ...

تنهاترین عاشق تنها یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:47 ق.ظ

درود بر شما
باز هم در شهر سوخته ای به نام عشق و در کوچه پس کوچه های این شهر کوچیک کنار میخونه ای به نام حضرت عشق دستم را لرزاندم و بر قلم عشق خویش کشاندم و شروع کردم که بگویم هنوز هستم نازنینم وفریاد کشم که آمدم که بنویسم از درد تنهایی از درد دوری و جفا!!! و اما این شما هستین که با قدم گلبارونتون می توانید مرحمی باشین بر روی درد کهنه ی من باز هم میخونه ی حضرت عشق پذیرایی شما دوستان گرامی را آرزو می کند و منتظر شما کنار در نشسته که شما بیاین و خوشحالش کنید
زیاد حضرت عشق رو منتظر نذارین چون اصلا انتظار رو دوست نداره
منتظر قدوم مبارکتون هستم
سبز(قرمز) و پیروز باشین
حضرت عشق
فعلا...♥♥♥

پسری از جنس باران دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:32 ق.ظ http://silenceq.blogsky.com

رفتنت آغـــــــــــاز ویرانیست، حرفش را نزن ابتدای یک پریشـــــــانیست، حرفش را نزن

گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو چشمهایم بی تو بارانـیست، حرفش را نزن

آرزو داری دگـــــــــــــــــــــر بر نگردم پیش تو راهمان با آنکه طولانـــیست، حرفش را نزن

دوست داری بشکنی قلــــــــــــــــــــــب مرا دل شکستن کار آسـانیست، حرفش را نزن

حرف رفتن میزنی وقتی که محـــــــتاج توام رفتنت آغــــــــــاز ویرانیست، حرفش را نزن

من آپ کردم
منتظرم نظر شما رو بدونم

شیدا دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:26 ب.ظ http://shoride.blogsky.com

سلام هدیه جان
شعرهایی که می نویسی فوق العاده ست
خواستم بگم منم آپ کردم... یه سر بزن

آرمان تروریست سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:14 ق.ظ http://terorist.blogfa.com

سلام عزیز...........خوبی؟؟؟.............
آب دستته بزار زمین بدو برو نوشابه بخر ..... ( خنده همون که دهنش تا چشاش بازه )
آخه تو چه طور دلت میاد اینجا بشینی ؟؟؟ و وقتت رو الکی بگذرونی ؟؟؟ مگه نمی دونیآیت ا... مکارم شیرازی فتوا داده که هرکی این کامنت رو بخونه و به وبلاگه آرمان تروریست سر نزنه گناهه کبیره کرده.......
ببین جیگر من آپ کردم ...............
به جونه خودم اگه به من سر نزنی نه تنها ناراحت میشم بلکه ناراحت میشم ( مخ کار گیری بود )

بیا وبلاگم نظر بده ( ندادی هم به درک ) ولی بده :دی
بدو بیا پیشم .... بدو ....بدو....
شاید بتونی اول شی ..... شاید . خواسن توانستن است
جوحه رو آخر پاییز میشمارن
سالی که نکوست از بهارش پیداست
کاره هر خر نیست خرمن کوفتن
( ببخشید دیگه همیشه وقتی ذوق می کنم چرت و پرت می گم )
ببین اول بیا وبلاگم رو ببین اگه خوشت اومد آیدی من رو ادد کن تا نه تنها از آپ شدنه همدیگه خبر دار شیم بلکه از آپ شدنه همدیگه هم خبر دار شیم ( همون مخ کار گیری بود )
پس حتما بیا خا ؟؟؟ ممنون
مراقبه خودت باش
پیروز شاد و سربلند باشی
فدا فدا
خدافززززززززززززززززززززززززززز

نادیا پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:51 ق.ظ

مرد نجوا کنان گفت : ای خداوند و ای روح بزرگ با من حرف بزن ...
و چکاوکی با صدای قشنگی خواند ، اما مرد نشنید ،پس مرد دوباره فریاد زد : با من حرف بزن و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین انداز شد ، اما مرد باز هم نشنید .
مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت : ای خالق توانا ، پس حد اقل بگذار تو را ببینم ... و ستاره ای به روشنی درخشید ، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد : پروردگارا به من معجزاه ای نشان بده ... و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز شد ، اما مرد متوجه نشد و با نا امیدی ناله کرد : خدایا مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری ... و آنگاه خداوند بلند مرتبه دست خود را بر روی زمین دراز کرد و مرد را لمس کرد ، اما مرد با حرکت دست ، پروانه را دور کرد و قدم زنان رفت ...
موفق باشی عزیزم . بابای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد