فکر و قلب

گاهی به باران حسودی می کنم که چگونه بی پروا با آغوش گونه هایت عشق بازی می کند.

فکر و قلب

گاهی به باران حسودی می کنم که چگونه بی پروا با آغوش گونه هایت عشق بازی می کند.

جواب شعر کوچه مشیری

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم 

سیل افتاده به خونم

تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی 

بی من از شهر سفر کردی و رفتی 

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم 

تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم 

تو ندیدی...

نگهت هیچ نیافتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه بستم دگر از پای بنشستم

گویا زلزله آمد

گویا خانه فرو ریخت سر من  

بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی

برنخیزد دگر از مرغ پر بسته نوایی

تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی

نتوانم... نتوانم

بی تو من زنده نمانم...

بی تو من...

زنده نمانم.

 

                                                                                                 هما میرافشار

نظرات 2 + ارسال نظر
امیر دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:07 ق.ظ http://www.khaterat-e-aseman.blogsky.com

سلام هدیه جان، شعر قشنگی انتخاب کردی. من از جوابیه شعر کوچه چیزی نمی‌دونستم.
عجیبه بعضی وقتها تو از رفتن معشوق می‌گویی و معشوق از رفتن تو! می‌بینی کار دنیا رو!
موفق و شاد باشی.

سامناک آقایی یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:02 ق.ظ http://samnak.blogsky.com

سلام
واقعا جالب بود
به همان اندازه که از شعر کوچه لذت بردم از این سروده هم به همان انداز لذت بردم
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد